موضوعات مرتبط: گالری ، گالری(اما واتسون) ، گالری(روپرت گرینت) ، گالری(دنیل رادکلیف) ، بازیگرها وشخصیت ها ، اماواتسون ، روپرت گرینت ، دنیل رادکلیف ، ،
برچسبها:
١٩ سال بعد از تمام شدن دروس هری در هاگوارتز و سرنوشت او و دوستانش
هری پاتر:در موخرهٔ کتاب هفت و مصاحبههای رولینگ پس از آن، متوجه میشویم که هری نوزده سال بعد، دربخش کارآگاهان وزارت سحر و جادو مشغول کار شداو در امتحان سمج در درس دفاع دربرابر جادوی سیاه ((عالی))گرفت. هری با جینی ویزلی ازدواج کرده و صاحب سه فرزند میشود که نام آنها را «جیمز سیریوس» (به یاد پدر و پدرخواندهاش)، «آلبوس سوروس» (به یاد دو مدیر شجاع هاگوارتز) و «لیلی»(به یاد مادرش) میگذارد.
هرماینی گرنجر:پس از ۱۹ سال با رون ازدواج کرده و صاحب دو فرزند با نامهای هوگو و رز شدهاست. او کار خود را با استخدام در سازمان ساماندهی و نظارت بر امور موجودات جادویی آغاز مینماید و در این سازمان موفق میشود زندگی را برای جنهای خانگی بسیار آسان کند. سپس به سازمان اجرای قوانین جادویی ارتقا مییابد و سرانجام در این سازمان موفق میشود که تمامی قوانین نژادپرستانهای که به نفع اصیلزادگان است را ریشهکن نماید.آزمون سمج بر اساس سطح های زیر است که هرماینی در همه درس هایش O یا u عالی می گیرد به جز دفاع در برابر جادوی سیاه که E یا فراتر از حد انتظار می گیرد.
امتیاز ها در آزمون سمج((سطوح مقدماتی جادوگری)): O=عالی E=فراتر از حد انتظار A=قابل قبول P=ضعیف D=افتضاح T=غول غارنشین
رون ویزلی:رون مدتی پس از نبرد با هرمیون ازدواج کرده و اکنون صاحب دو فرزند است: دختری به نام رز، که برای نخستین سال خود به هاگوارتز میرود، و پسری به نام هوگو. رون به همراه هری اکنون در بخش کارآگاهان وزارت سحر و جادو مشغول کارند، و این بخش را کاملاً متحول کردهاند.البته رون پیش از کارآگاهشدن، مدتی در فروشگاه شوخیهای ویزلی کار میکرده است، کاری که بسیار پرمنفعت بودهاست.
جینی ویزلی:۱۹ سال بعد او با هری ازدواج کرده و صاحب دو پسر به نامهای جیمز سیریوس و آلبوس سیوروس و یک دختر به نام لی لی لونا میشود. او ابتدا در تیم کوییدیچ هارپی هالی هد شروع به بازی میکند امّا بعد تصمیم می گیرد شغلی را انتخاب کند که بتواند بیشتر همراه خانواده اش باشد بنابراین خبرنگار ستون کوییدیچ روزنامهٔ پیام امروز می شود.
نویل لانگ باتم:نویل لانگ باتم استاد گیاهشناسی میشود و با لونا لاوگود ازدواج می کند.
فرد ویزلی:متاسفانه او در یک انفجار جان خود را از دست می دهد.
جرج ویزلی:او در فروشگاه شوخی های ویزلی به کارش ادامه داد که بسیار برایش پر منفعت بود.جرج با آنجلینا جانسون که یک زمانی کاپیتان تیم کوییدیچ گریفندور بود،ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد.اولی فرد و دومی رکسان.
برچسبها:
در شبی بارانی و پر باد، دو کودک با لباس هایی به شکل کدو حلوایی، سلانه سلانه از میدان عبور می کردند و ویترین فروشگاه ها پر از عنکبوت های کاغذی بود. با دنیایی از تزیینات پر زرق و برق مبتذل مشنگی که در نظر آن ها هیچ اهمیتی نداشتند… و او به نرمی جلو می آمد، با همان احساس رضایت و قدرت و حقانیتی که همواره در چنین مواقعی در خود می دید… نه با خشم… خشم به روح هایی بس ضعیف تر از او تعلق داشت… بلکه با سروری پیروزمندانه، بله… او انتظار این لحظه را کشیده بود… آرزویش را داشت…
- چه لباس قشنگیه، آقا!
وقتی پسرک به قدری نزدیک شد که توانست زیر کلاه شنل را ببیند، لبخند پسرک را دید که بر لبش خشک شد و ترسی را که بر چهره ی نقاشی شده اش سایه انداخت، آن گاه پسرک برگشت و پا به فرار گذاشت… دسته ی چوبدستی اش را در زیر ردایش لمس کرد… یک حرکت ساده کافی بود تا کودک هرگز به مادرش نرسد… اما ضرورتی نداشت، هیچ ضرورتی نداشت…
وقتی در حیاط را هل داد و باز کرد صدای غیژ غیژ مختصری بلند شد، اما جیمز پاتر آن را نشنید. دست سفیدش چوبدستی اش را از زیر شنل بیرون کشید و در را نشانه گرفت که با شدت باز شد.
از آستانی در گذشته بود که جیمز با سرعت وارد هال شد. کارشان آسان بود… بسیار آسان… حتی چوبدستی اش را نیز برنداشته بود…
- لی لی، هری رو بردار و برو! خودشه! برو! فرار کن! من معطلش می کنم -
معطل می کنم، با دست خالی و بدون چوبدستی!… پیش از اجرای نفرینش خنده را سر داد…
- آواداکداورا!
نور سبز رنگ، هال تنگ و کوچک را پر کرد، کالسکه ی کودک را به دیوار فشرد و روشن کرد، نرده ها را همچون خطوط صاعقه به درخشش در آورد، و جیمز پاتر همچون عروسکی خیمه شب بازی که بندهایش بریده باشد به زمین سقوط کرد…
صدای جیغ زن را می شنید که در طبقه ی بالا به دام افتاده بود، اما دست کم تا زمانی که عاقلانه رفتار می کرد دلیلی برای ترسیدن نداشت… او از پله ها بالا رفت. با اندک لذتی به صداهایی گوش داد که زن در تلاش برای سنگر گرفتن در اتاق ایجاد می کرد… او نیز چوبدستی یی با خود نداشت… چه قدر ابله بودند، و چه خوش خیال، فکر می کردند امنیتشان در دست دوستانشان است، فکر می کردند سلاح را می شود لحظه ای از خود جدا کرد…
نور سبز رنگ در اتاق برقی زد و زن نیز مثل شوهرش به زمین افتاد. کودک در تمام این مدت گریه نکرده بود. با گرفتن میله های تختش، توانست از جایش بلند شود، سرش را بالا برد و با شور و علاقه به صورت مهاجم نگاه کرد، شاید تصور می کرد که پدرش زیر شنل پنهان است و نورهای زیبای دیگری درست می کند و هر لحظه ممکن است مادرش از زمین بلند شود و بخندد -
او با دقت زیادی، نوک چوبدستی اش را به سمت صورت کودک نشانه گرفت، می خواست شاهد آن اتفاق باشد، شاهد نابودی این یکی باشد، این خطر از بین نرفتنی. کودک شروع به گریستن کرد: دیده بود که او جیمز نیست… گریه کردنش را دوست ندشت، در پرورشگاه نیز هرگز تحمل گریه و زاری بچه های کوچک تر را نداشت -
- آواداکداورا!
و بعد او در هم شکست، دیگر هیچ چیز نبود، هیچ چیز جز درد و وحشت
برچسبها:
برچسبها:
برچسبها:
برچسبها: